تو نباید فقط برای رسیدن به جایی
از خانه بیرون بزنی، بلکه از طریق نگاه کردن هم میشود
باید ببینی چیزی برای دیدن نیست،
تا بگذاری همه چیز به شکل سابق اش بماند
جایش است، وقت اش است
تا برای پس فردا ،چیزی باقی بگذاری.
پس امروز باید کاری کنی.
کاری برای فناپذیری.
**
نقدی بر شعر مکان
اثری از: خریت کومری،مودب میرعلایی
اعجاب برانگیز است. شعری چنین انتزاعی و در عین حال دقیق. واژهها و مفهومهای شاعر همه عمومی هستند- مکان، هیچ، اینجا،زمان، امروز و با این حال میفهمی منظور دقیق شاعر چیست. او از آن خیابان و آن شماره نمیگوید. او از مکان میگوید. او از اینجا و از امروز میگوید.
با واژهها و مفهومهای بزرگ همیشه باید منتظر شعر نامفهوم باد کردهای باشی و بیشتر اوقات هم چنین است. یا باید فقط استعداد هرمان د کونینک را داشته باشی که با این پرواز خطرناک در اوج به راحتی با سلامت فرود میآید.
شاعر نظم را برهم می زند. او مشغول است تا انچه را مورد اعتماد است، رها کند. باید زندگیات را تغییر دهی. “تو نباید” شعر اینگونه آغاز میشود. شاعر چارهی دیگری ندارد.
او با خودش حرف میزند. شاعرِعزیز، این وظیفه توست که از خانه بیرون بزنی، که نه فقط خانهی مورد اعتمادت را رها کنی بلکه طریق نگاه کردنات را هم.
هرمان د کونینک در آخرین کتابش “شلوار کابوی مریم مجدلیه” (1996) حکایت زیر را میآورد: ” روزی روزگاری مُبلِغی بلژیکی به چین رفت. وقتی به آنجا رسید، خبرنگاری از او پرسید که نظرش دربارهی این کشور چیست. مبلغ گفت این سوال را ده سال دیگر از من بپرس، من حالا فقط تاثیرهای اولیه را گرفتهام. ده سال بعد خبرنگار دوباره همین سوال را پرسید و مبلغ گفت ده سال دیگر به من فرصت بده. هر چه اینجا بیشتر زندگی میکنم، چیزها هم مشکلتر میشوند من واقعن حالا نظری ندارم. ده سال بعد باز خبرنگار روبروی او میایستد و مبلغ میگوید تو این سوال را بیست سال پیش باید از من میپرسیدی نه حالا” این همان چیزی ست که در شعر مکان هم میخواهد گفته شود
باید ببینی که چیزی برای دیدن نیست،
تا بگذاری همه چیز به شکل سابقاش بماند
در این میان بارها به روشهای مختلف نگاه کرده است. تغییرات در چشم اندازها مهم نیستند، سفر مهم است. این “در راه بودن”، همانگونه که شفادهندگان ایمان معتقداند. منظور رسیدن به مکانی است و تو نباید برای رسیدن به ان بیرون بزنی باید به آن برسی. در فاصله میان بدینا امدن و مردن تقریبا هیچ اتفاقی نمیافتد به جز “بودن”، “زندگی کردن”
من بودنی رخوتناک را دوست دارم
در شرق نامش ذن است و فکر میکنم چیزی شبیه همین است
این را هرمان د کونینک در شعر دیگری میگوید. رخوت به مثابه ی “انفجاری بزرگ” در میان دو سکوت عجیب. زندگی به مانند رخوتی که در درجه دوم است. که تشدید برتری است و دیدن پوچی.
جایش است، وقت اش است
زمانی هست که بعد از پایان، بعد از بیست سال بعد از پس فردا مثل تف سربالا دوباره به تو بازمیگردد. با نگاه شخصی ” طرز نگاه کردن” شاعر زمینی میماند. از همان آغاز هم حرف از پروازی عقاب گونه نیست. تو خانهات را ترک میکنی، طرز نگاه کردنات را. تو چیزی برای پس فردا باقی میگذاری. اینها جابجاییهای یک مسافر بر پوستهی زمین است.
میان از خانه بیرون زدن تا به مکانی رسیدن، سفرِ زندگی وجود دارد. شاعر این “میان” را با کارش پر میکند. انچه او برای پس فردا به جا میگذارد، این شعر است
پس امروز باید کاری کنی
برای فناپذیری
به خصوص “فناپذیری” تاثیرگذار است. فناپذیری به عنوان مدرکی برای زندگی کردن و خودآگاهی ای از مرگ. همه چیز و هیچ چیز.
در پایان شعر بر “هیچ” تاکید میشود یا بر “جاودانگی” واژهای که یک شاعر دست دوم آن را انتخاب میکرد. این شعر نه “روزت را بچین” و نه “به فکر پس از مرگ باش” است ، هر دو است و هیچکدام .این در راه بودن است و پایانِ سفر درست عین آفرینندهاش. فناپذیری همه جا هست.
شاعر هیچ حرف قلمبه سلمبهای نمیزند. او حتی تحتالفظی هم بر زمین میماند. با یک بار خواندن میفهمی منظور “هرمان د کونینک” دقیقن چیست. شاعری که در راه است در نهایت به مکانی میرسد که بمیرد.
وقتی این شعر را برای اولین بار خواندم خیلی روشن به این نتیجه رسیدم که مکان همان” گور” است. حالا به این نتیجه رسیدهام که دربارهی ان خیابان و ان شماره است. در مورد مکانی مشخص.
آونیدِ مارکز سا د باندیرا ، شماره چهل و هفت*
فکر میکردم شاعر واژه گور را بکار نبرده چون آن را بزرگ و سرراست میدانسته.اما حالا می دانم که مکان نوعی روش سرراست گفتن است، مثل “فناپذیری” که دقیقتر از زندگی کردن و بودن است. حتی در رابطه با سفر کردن و تغییرات چشم انداز هم “فناپذیری” واژهای دقیقتری است: اگر زندگی کنی دقیقن تنها چیزیست که تو حتمن آن را داری. فقط به لطف زندگی کردن میتوانی بمیری. تا وقتی به مکان برسی آن را داری..
با این حال مکانی که در آن میمیری همه چیز را به شکل سابقاش باقی میگذارد. دوباره خانهای و همزمان هم خانه نیستی.
چیزی برای نگاه کردن نیست.
با این حال باید نگاه کنی.
میبینی زمان شعری را به جا گذاشته است که نامش مکان است و پایانیست بر همهی ابهامهایی که در حول و حوش مکان وجود دارد
شاعر که زنده بود با این شعر به خود جرات میداد. شعرها اغلب فرمولهایی هستند برای ادامه دادن. “تو نیاید”
حالا که مرده است توصیهای از خود به جا گذاشته است. “ما نباید”
*خیابانی در لیسبول است که هرمان د کونینک در آنجا به هنگام رفتن به یک گردهمایی ادبی سکته کرد و جان سپرد
مرسی از شعر زیبا و نقد مکمل اش 🙂