از عشق با من نگو، غمباد گرفتم
و یکیدو پیک زدم.. گریستم
زخمیِ پرچانه
گروگان و اسیرت
منام
اما… در پاریس با توام
رنجورم، چون فریبام دادی
از کثافتی که در آن افتادم، رنجورم
راضیام به واپس زدنات
چه فرقی میکند… پشت و پناهمان کجاست
در پاریس با توام…
موردی دارد اگر به «لوور» نرویم
اگر بگوییم، گور بابای نوتردامِ گَند
بی خیال شانزلیزه شویم و
همینجا، توی اتاق کثیف این هتل قدیمی بمانیم
برای این و آن،
آن و این کنیم،
بیابیم، تو کیستی
من چیستم.
از عشق با من نگو، بیا از پاریس بگوییم
از آن تکهاش که از اتاق ما پیداست
سقف ترکبرداشته
دیوارهایش ور آمدهاند
و من در پاریس… با توام
از عشق با من نگو، بیا از پاریس بگوییم
در پاریس با… توام، با هر کاری که میکنی
در پاریس با چشمانات… با دهانات
در پاریسام با… جایجایِ جنوبات
آزردمت؟
در پاریس…
با توام.
سرشاری از احساس ای پاریسِ بارانی
وقتی که از آرامش و از عشق می خوانی
در روزهایت چکه چکه می چکد خورشید
شبهای تو چون تکّه های روز نورانی
با رقص نور و شورِ آدمها سرت گرم است
“ایفل” برایت صحنه را کرده چراغانی
در تو هزاران چون ونوس غرقِ تماشایند
سرشاری از استوره های نابِ یونانی
درپیش چشم عاشقان، جاری ست رودِ سِن
هر آدم عاشق می شود اینجا به آسانی!
**
.. امّا ازاین سیلابِ زیبایی زده بیرون
شورابه های چرکیِ یک زخم پنهانی
در ایستگاهِ آخرین متروی شب،خیس است
یک جُفت چشم ِبیقرارِ داغ و توفانی
از فقر می گرید کسی در پیشِ چشم تو
سرشاری از اندوه ای پاریسِ بارانی !
یدالله گودرزی(پاریس/شهریور۹۷)