سرفراز در باران
سرفراز در باد
سرفراز در برف و گرمای تابستان
تندرست است و تنومند
آزاد از هرچه هوس
هیچوقت نه روح بخشندهاش را وا میگذارد
نه لبخند آرامی که بر لبانش دارد
هر روز چار کاسه برنج قهوهای میخورد
با میسو، با سبزیجات
به فکر خود نیست
هر اتفاقی که بیفتد… درکش
از مشاهده میآید و تجربه
و هیچوقت دیدگاههایش را وا نمیگذارد
در کلبهای کوچک با سقفی کاهگلی زندگی میکند
در مزرعهای در میان سایه درختان کاج
اگر در شرق، بچهای مریض باشد
به آن سو میشتابد که از بچه پرستاری کند
اگر در غرب، مادری خسته باشد
به نزد او میشتابد و خوشههای گندمش را به دوش میکشد
اگر در جنوب، کسی دم مرگ باشد
میشتابد و میگوید: «نترس!»
اگر در شمال، گاهِ ستیزه و دادخواهی باشد
از مردم میخواهد که از سبک مغزی دست بکشند
در دورهٔ خشکسالی میگرید
از خسرانی در تابستانی سرد، رنج میبرد
همه صدایش میکنند بی کله
هیچکس در وصفش نمیخواند
یا او را به مهمانی قلبش نمیبرد
این است آن آدمی
که من دوست دارم باشم.

سرفراز در باران
اثری از : کامیار محسنین کنجی میازاوا