به صخرهها برآمدم
تا صدایت کنم.
نامت را پرتاب کردم و
تنها دریا
با شیرهی فرارش و حرص کفهایش
پاسخم گفت.
از دل آشوب مکرر آبها
نامت میگذرد
عین یک ماهی که تقلا میکند و
به دوردستان میگریزد.
غلتان بر دریای پاییز
تا افقی از نعنا و سایه
نامت در سفر است.
با شبی که سر میرسد
باز میگردند:
تنهایی و
همراهانِ رویاهای تشییعاش.