یک روز، یک تبعید بود
که مردی در آن خانه کرد،
یک روز فوارهای بود
که عطش را میگریست،
یک روز مرگی بود.
تو که بودی اگر زنده بودی؟
سالیان بسیار برگذشت
از زمانی که زن به ساعت نگاه کرد
از زمانی که زن خودش را دید
از زمانی که لرزید
زیر ملافههای سخت
آمادهی تماس
من از یک دل اینجا و
از یک دل آنجا حرف نمیزنم.
در را باز کن
آنان از پنجره میآیند
یا از بازیِ ورق
از آوازی کوچک
نواخته به دو انگشت
دوباره و دوباره.
با تو از یک تنهایی سخن میگویم من
چنان رفیع
که باران را دور میکند،
از عضوی سوخته در کلیسا
که آبیِ ناگزیر را میپذیرد
پس از بمباران،
از سگی سیاه حرف میزنم من
که بر کودکانش آتش گشودهاند
تا او را ببینند
که چون لکنتی داغ
به میان شهر میدود:
تلخیهاییست
که آدمی به آنها معتاد میشود،
سنگرهایی
که نمیشود بر آنها آتش گشود،
زندگیهایی
که هرگز نمیتوانی از آنها بگذری.
* با خاطرهی احمد شاملو