من بودم.
ستون سوزان، ماه بهار.
دریای طلایی، چشمان بزرگ.
جستم آنچه را که میاندیشیدم،
چون بامداد در خواب خمار
اندیشیدم هرآنچه را که نقش میزد آرزو
به روزهای نوجوانی.
آواز خواندم، گریستم،
نور بودم یک روز
درکشیده به میانهی آتش.
چون ضربت باد
که سایه را از هم میدرد،
در آن ظلام فروافتادم
در عالم سیریناپذیر.
بودهام من.