چشم به راه خدایی بودم در روزهایم
تا به تصویر خویش حیاتام را بیافریند،
اما چونان آب، عشق
اشتیاق را به قدمهایم کشاند.
در امواجش خویشتن را از یاد بردم،
تن تهی کردم و به روشنیها درافتادم.
زندهام و زنده نیستم
مردهام و مرده نیستم
نه خاکام و نه آسمان
نه تن و نه جان،
انعکاس چیزی هستم من
که در آغوشش میگیرند بازوانم و او هواست
که نگاهش میکنند چشمانم و او سایه است
که میبوسندش لبانم و او رویاست.
عاشقاش بودم و دیگر نیستم
میخندیدم و دیگر نمیخندم.
چشم به راه خدایی بودم
اثری از : لوییس سرنودا محسن عمادی