آن بیرون آفتابیست.
چیزی بیشتر از یک خورشید نیست،
اما مردم نگاهش میکنند و آنگاه
آواز سر میدهند.
خورشید را نمیشناسم.
ملودی فرشتگان را میشناسم من
موعظهی گرمِ واپسین باد را.
تا سپیدهدم فریاد میکشید
وقتی مرگ
خود را برهنه میکرد
در سایهام.
میگریم
زیر نام خویش.
شباهنگام
دستمال تکان میدهم
و قایقهای تشنهی واقعیت
با من میرقصند.
برای تمسخر رویاهای بیمارم،
ناخنها را عیان نمیکنم.
آن بیرون آفتابی است،
و من لباسی از خاکستر پوشیدهام.