خیال میکردی که عشق زیباست
که جریان مییابی در دو تن
که مال تو بودند و مال تو نبودند:
فرقی نمیکرد.
که زمین جایی بود
پر از بسترها و درها
پر از کلیدها و قفلها
و اینکه شهر
با برکهها و سگهایش
آسمانی بود بیکران برای پروازت.
خیال میکردی
اگر یک دم دور میشدی
از آغوشش
از آفتاب و خاکش
جدا از تناش
تنات،
مال تو نیست.
خیال میکردی.