گريه میکنی يا که میخندی آنگاه که آواز شاعر را میشنوی؟
«بيرون از نخستين گرمای بهار، و بيرون
از درخشش شوکرانها…». شوکران است، آنگاه،
آن لرزش، در گورستان روی علفها
که در عشقبازیمان با جهان تشويقمان کرد .
شبها با خزه ملاقاتهای پنهان داريم .
وقتی خوانندهی شب میخواند، هيچ توجه کردهای که موشها
میگذرند؟ قدمهايشان به دستهی ستارهها میماند.
هيچ نالهی ختمیها را شنيدهای
که برایشان زندگی کرکين بهبار میآورد به ياری راهروی بيوهها؟
سنگقبرها تکههای سرگردان موها را با خود میآورند
وگرنه سرگردان و هرزهدر در ميدانها میوزيدند.
تو و من عاشق برآمدن ماه بوديم
ديرزمانی،از وقتی ده ساله بودم
روزی که مادرم دستم را در ميدانهای بهاری گرفت
همان روزی بود که ما گريهی شوکرانها را شنيديم
از آن وقت عاشق شديم، و راه ما مقدر شد.
خنديديم و گريستيم فراز گرمای بهار.