آواز میخوانند در ملودیاسپرینگ، تمام دخترکان
میرقصند در ملودیاسپرینگ، تمام پسرکان
گره میخورند به پیرمردان، پیرزنان
دود میکنند چپقهای کفِ دریاشان را در ملودی اسپرینگ،
همگی جز چستر کارمایکل
جانداده در پاییز سال ۱۹۶۲
نخست، چون درختی از کف داد، برگهایش را
پرها، بادها، تکههای خاطره میافتادند
همه در دور و برش
واپسین چیزی که میریخت
یک زن بود
یا آنچه باقی مانده بود از یک زن
مستهلک، جویدهجویده، خشک و شبنما حتی
که شب از پی شب چسترکارمایکل را میافروخت و
خاموش نمیشد و میدرخشید هنوز
هرجا که جادههای جنوبی آغاز میشدند.
در تاریکی است او:
زمان دست برد در چهرهاش
نه برای زمین و مرگ
که چون فرشتهی کوچکی
و عریان است اینک
بی شقوق، تباهیها و خشمها
میان ریشههای صاف و
بقایای دوستان فصلیاش.
کارِ چسترکارمایکل تمام شد
رها شد با مرهمی در دستش
همراه با صدهزار میمون
که رقصیدند و آواز خواندند
چون دخترکان و پسرکانِ ملودی اسپرینگ
نه مویهای، نه فریادی،
نه گلی حتی نبود بر قلبش
تنها پرندهای زیبا بود
خیره به او
که حالا نظر میدوزد از بالای سرش
آه پرندهی کوچک!
هربار خم میشود بر چسترکارمایکل
و گوش میسپارد
به هرچه از او بر میآید،
آرام
چون آفتاب.