مرد، حضور زن را احساس کرد
زن نیز چیزی را انکار نکرد
با مرد کتابی خواند،
با انگشتِ بهیادآوری
زنگ در را فشرد
و شادمان بود
وقتی کودکی در را گشود.
درست از جای لبهای مرد مینوشید
کنارش میلرزید،
وقتی چشمهایش را
با شمعهای بیداری و شعر میسوزاند
و از آن روز معین مدور
وقتی مرد را دید
که بلیط تراموا جمع میکرد
بر ایستگاهِ آخر عشقهای ناشاد
هرگز رهایش نکرد.
بیتزویر بود، صبور و معتدل
و اگر مرد بر تنش دست میکشید،
سینهی بینوایی را مییافت
چوبی
بریده انگار بر تن عروسکی.
اما یکبار
وقتی آنها از خیابان می گذشتند
زن شتابان گفت:
«نیمی از نعل اسب! خوش اقبالی میآورد؟»
و مرد پیش از آنکه بتواند به او جواب بدهد
همدلانه در آن لحظه میخکوب شد
در آنی که مجسمه نمیداند چطور به زندگی درآید
و موسیقی که چگونه زندگی کند
و شعر تا چهسان بمیرد…