چه مایه زیباست آن صنوبر سفید پیر
بر تپهی کودکیات
که امروز به دیدارش رفتی.
پای نجوایش مردگانت را به خاطر میآوری
و در حیرتی از نوبت خویش که کی خواهد رسید
پای نجوایش،
احساس میکنی انگار
واپسین کتابات را نوشتهای
و حالا باید خاموش باشی و
اشک بریزی برای کلمات
تا برویند.
چگونه زیستهای؟
شناخته را رها کردی برای ناشناخته
و سرنوشت؟
تنها یکبار به تو لبخند زد
و تو آنجا نبودی…