هماندم است که کشیش به عشای ربانی میرود
روی پشت شیطان
آندم که کیف سنگین صبح
ستون فقرات انسان را میفشارد
ساعت شبنم یخزدهاست،
نه طالع خورشید.
هنوز سنگ گرم است
چرا که میجنبد.
آندم که دریاچه یخ میزند دورِ سواحلش
و انسان، در قلبش.
آنساعت که رویاها
چیزی بیش از ککهایی نیستند
که پوستِ مارسیاس را میگزند.
ساعتی که درخت های زخمی از گوزنها
زخمهای خود را با صمغ میبندند
ساعتی که اجنه
خرده ریزههای کلمات زمان را میدزدند.
دقایقی که تنها از سر عشق
کسی زهره می کند
سرازیر شود
از غار استالاگمیت اشکهایی
که در اختفای راز،
خواهش نهانیشان را برآوردهاست.
آندم که باید شعری بنویسی
و دیگرگونهاش برخوانی،
به تمامی دیگرگونه.