همان تسلیم کور را قدم میزنم
دوباره و دوباره
میتوانم زندگی کنم آیا؟
زندگی سراسر تظلمیست.
بر کنارهها میدوم
از میان اتاقهایی
با اسباب سفید نیایش:
یک صلیب
یک شعر
یک پرچم
باید آنها را با خود حمل کنم
بیآنکه بپرسم چه رقصیست؟
باید پیش آینه بایستم
برای خوابیدن
و یک زبان را ستایش کنم؟
زبانی که در آن موسیقی جنون است؟
جنونی که نمی آزاردمان؟
می خواهم بیدار شوم
می خواهم حرف بزنم
از سالهایی که زندگی کردم،
از خدا
از ظلمانیترین آهنگ
از خیابانهای امروز
از معادن ایام،
ولی برای که حرف میزنم؟
خودم؟
حیوان مردهی تنم؟
تا از آن بگویم
باید این صفحه را رها کنم
خالی
و با خود ببرم
آنها را که دوستشان دارم
بیرون از این شعر مشتعل
بر گردهی سوختهام.