چیزهای بیربط را برمیدارد ـــ
سنگی، سفالِ شکستهای،
دو چوبکبریتِ سوخته،
میخِ زنگزدهی دیوارِ روبهرو،
برگِ درختی که از پنجره افتاده توی خانه،
قطرههای آبی که از گلدانهای دیروزآبیاریشده میچکند،
کاهی که باد دیروز روی موهات نشانده،
همه را برمیدارد و
میرود در حیاطِ خانه و
تقریباً یک درخت میسازد.
شعر
در همین تقریباً
زندگی میکند.
میبینیاش؟
ديدنش سخته !
خیلی به دلم نشست.