زلفانت بی یاسمن، رخسارهات آینه است.
ابری خرامان خرامان میگذرد
از چشمی به چشمِ دیگر، آن سان که سدوم به بابل،
و همچون زایشِ برگ قلعه را قطعه قطعه میکند
و بر گرداگردِ گلبنِ گوگرد میتوفد.
آنگاه آذرخشی برق میزند گوشهی دهانت
درهای تنگ با بقایای ویالون.
مردی با دندانهای برفی کمانه را حمل میکند:
آی که آن نای زیباتر طنین افکن شد!
معشوق!
معشوق تو نیز آن نایی و ما همه بارانیم
پیکرت شرابی بیمانند است و ما ده نفره باده میپیماییم
دلت زورقی در شالیست که ما زی شباش پارو میکشیم
کوزهای کوچک که پر از آبیهاست
و این سان سبکبار از فرازِ ما میجهی
و ما به خواب فرو می شویم
از جلوی چادر
گردانِ صدنفره پیش میرود
و ما تو را باده نوشان به سوی گور حمل میکنیم
و حال
صدای اصابتِ سکهی سنگینِ رویاها
بر جادههای سنگفرشِ جهان
به گوش میرسد.
سلام
شعر هجدهم….تا پانصدمین شعر را چگونه میتوانم بخوانم؟
با احترام
کتایون