دیرزمانیاست
که بوسههایت مرا سوزاندهاند
و جسم پاکت
مثل ملافههای اتاق عمل
مرا هراسان کردهاست
نفسهایت که در ششهایم ناپدید میشوند
سوسنهایی هستند
فروافتاده در چاه فاضلاب
در میانهی زمستان.
دیرزمانیاست
که شرمسارم از آزادیِ خود.
هر روز تکهچوبی بر میدارم از پرچینات
و میسوزانمش تا گرم شوم.
که شرمسارم از آزادیِ خود.
هر روز تکهچوبی بر میدارم از پرچینات
و میسوزانمش تا گرم شوم.
آزادی من..آزادی تو…
فضایی روشن از الکتریسیته،
روح من تیغهای مِسین
و یونها
که آرام آرام تیغهی تو را ترک میکنند
و هر روز
کوچک و کوچکتر میشود.