نیمههای شب است
کارگری از شیفت دوماش،
از کارخانهی کنسروسازی برمیگردد.
باقیماندهی توانش را امتحان میکند.
سنگی پرت میکند
بر کاشیهای دیوارِ خانهی زنی مجنون.
«لعنتیا! مادر جندهها!»
از درون خانه کسی نفرین میکند.
زن تمامی تاریخ است،
کسی را نمیتواند سرزنش کند.
شاهکلید است این زن،
لعنت همگانیاست،
در شبی که فقط
بوی ساردین و آنزیم میدهد.
شاهکلید است این زن،
لعنت همگانیاست،
در شبی که فقط
بوی ساردین و آنزیم میدهد.