باد سیلی میزند
به صورت خود.
برقِ سردِ فلزیِ سوزنی شکسته
در ردای زمخت کلام.
دندانها
بر لبهی صاعقهای
تیز میشوند.
رویاهایم
شبها میلرزانند بستر را
با زنای محارمشان.
همخونند
اما صبح
یکدگر را به جا نمیآورند.
ردپاها بر کف خیس اتاق…
بیدار خواهم شد
وقتی پنجهی آن سگ غمگین
در را بخراشد
به نیمهشبان.