از امیدی مرده زاده شدم
چنان دستهی علفی
رسته میان سنگهای پیادهرو.
نخستین واژه را
پشت دری آموختم
قناس.
آمدم
به ادراک نور و ظلمت
از شکافهای تنم
خاکستر-تنی تمام-نسوخته.
آواز آموختم
چونان نفسی سرد
که حرکت میآموزد
میان دو عاشق خامدست.
چون زیرپوش روسپیان اما
به غم عادت نداشتهام.
امیدی مرده
سبقت میجوید از دیگری
انگار اتوبوسی
نزدیک میشود به اتوبوسی دیگر
و آنگاه به ایستگاه.