تو و من
و دو فنجان خالی قهوه
و چند واژهی فانی
در تار عنکبوتی
به تقلای نجات.
بیست ناخن بر میز
چون پوستههای ریخته
از جیب پارهی کودکی
بر آسفالت خیابان.
بیرون
هوای صبح
بقایایش را میجود.
چشمهامان
خیره بر فنجان خالی
بر اشکال افلاک بعید
مغروق در رسوب…
سایهای تنش را کش و قوس میدهد بر دیوار
پف میکند شعلهی شمع را
شعلهای که نور میاندازد
بر دو مچ لاغر
بر مچها
بر پانسمان بد.