آقای ب از معاد حرف میزند
همانقدر مطمئن
که کشاورزی لباس کارش را
پشت در آویزان میکند
دیروقتِ غروب.
سالها و سالها
خطوط موازی را دنبال میکرد
صندلی چرخدارِ پدر افلیجش
خطوطی میساخت
که در گرههای بزرگ حلقه میبست
مثل بندکفشهایی که بیحوصله بسته میشوند.
سالها بعد وقتی همسرش ترکش میکرد
به خاطر میآوَرَد که تابستان بود
طبق معمول به باغ رفت
میوههای پوسیده را جمع کرد
که شبهنگام افتاده بودند
تا مانعِ اجتماع زنبورها شود
در را پشت سرش بست
پریدهرنگ، بدون عصبانیت
عین وقتی که دکمهها را میبست
بر پشتِ لباس شامگاهیاش.
صبح روز بعد
وقتی صبحانه میخورد
شاکرانه هر لقمه را مزمزه میکرد
بیدندان
مثل مومنانی
نشسته در صف اول کلیسا
یکشنبهها
در حال زمزمهی دعا.
بچههایی که هرگز نداشت
همیشه شبها دیر به خانه میرسند
عرقکرده، کثیف،
با بهانههایی گیرکرده بر نوک زبانشان
حرفشان را میشنود
در حالی که ناخنش را کوتاه میکند، مردد،
عین جنینی که خود را آماده میکند
برای تولد.
تاریخ همیشه جای دیگری اتفاق میافتد
و مثل یک سوزنبان
که خط را پاک میکند از سنگ و علفهای هرز
یا یک پیچ شل را سفت،
نمیبیندش اما از قدرتاش آگاه است
از هرکسی بهتر میداند
کی باید از خط خارج شود
وقتی با یک گوش بر ریل
در حال شنیدن است.