در آن تاریکی سنگین
به سراغم آمدی
از همه ی داستان ها
گذر کردی
ماه، زیتون ، شب
ماه، بر پیشانی اش افتاده بود
پیراهنی از کبوتر بر تن داشت
گفتم: کجا می روی؟
از میان این درخت های زیتون
از راه هایی که در مه،
ناپدید شده اند؟
ماه بود، زیتون بود، شب بود
فریاد زدم
کجا با این عجله؟
باد صدایم را دزدید و به اون نرساند
جایی را که ایستاده بودم
نابود کرد و رفت
بال های اسب اش
تکه های نقره بر صورتم پاشید
من مردم، اما جسدم پیدا نشد
تاریکی سنگینی بود
شب ِ داستانم را به انتها رساندم
اما کسی بیرون نیامد
شب ماند، زیتون ماند و ماه ماند
مه غلیظ ماند و راه ماند
تاریکی سنگینی بود