نشسته بودم
خالی ، تهی
و به آوای باد گوش سپرده بودم
(بادی که از برج “کمان” باز می گشت)
سپس سروده های رود را
می شنیدم
در گذر بودم
مرا نمی دید
عصری با کوله بار چمنزار
و ماه ی که قرص بود
راه از پی من
سرش را بلند کرده و
به تماشا نشسته بود
(خارها و چمن های خاکستری)
آبی کهنه و قدیمی ام
برایم
از صدای نهر ها و جنگل ها
سخن بگو
سکوت.. همیشه این سکوت
مرا به راه باز گردان
اینجا
نمی توانم بمیرم