روز با خورشید آغاز شد
چشمانم را به زحمت
سمت ساحل دوختم
زنی با موهای گیره زده
رو به دریا
خود را میان عطر دیوانه وار
موج ها
رها کرده بود
برگشت و رو به ساحل
گره از موهایش باز کرد
و به سمت ماهیگیر
خیره شد
ماهیگیر تورش را
از دریا بیرون می کشید
و همزمان
سیگاری روشن کرد
میان شان نشستم
و از دریا حرف زدیم
هر سه
بلند بلند سکوت کردیم
زیرا همه خود را به مرگ
نزدیک می دیدیم
مرگ برای آنها
تنها تغییر مکان بود
و برای من
کلمه ای با یک هجا
سپس برگشتم
و از چشمان بی حرکت
و غمگین مرگ
نوشتم