بین ساعت پنج و هفت
هر روز
یک رفیق را در حال سقوط میبینی.
این پیشامد را
نمیتوانند تغییر دهند.
میافتد رفیق
و حتی پوزخند رنج را نمیتوان فرونشاند
نه حتی نام را
یا چهرهها و رویاها را
و هرچه که بدان رشتهی حزن را میبرید،
قیچی طلاییاش
که تفکیک میکرد،
در ساحل یک مرد
یا یک زن.
تمام رنجها را گرد آورد برایشان
تا در قلبش بنشاند
اندکی زیر درخت.
میگرید جهان و غذا میخواهد
دردهای بسیار دارد در دهان
دردهایی که فردایی میجویند.
میخواست جهان را عوض کند رفیق
و لتهای از افق بر آن مینهاد.
حالا میبینی که میمیرد هر روز.
به خیالت اینگونه زندگی میکند،
که تکهای از آسمان بر دوش میبرد
با سایههای بامداد
آنجا،
که بین ساعت پنج و هفت
هر روز
دوباره بر زمین میافتد
سیاه از نامتنهاهی.
سیاه از نامتنهاهی
اثری از : خوان خلمن محسن عمادی