صورتش به زلالی آب است و
رد آسمان بر خندههایش
شاهراه دندانش را میپیمایم
لبانش را
تا شوق شهوت
به میان مرگ.
اما آب، بازیگوشی میکند،
از خویش سرشار است
آب شفابخش
صداهای بچهگانه در میآورد.
دست به موهایش میزنم:
افشان میشود
چنان خزههای دریا
پریشان، رها
طوفانی، بادبان برافراشته
چنین است عطشم
به مردی که دوست میدارم.