نظارهات میکنم در خواب: ناخنهای تیز، شانههای برهنه، پشت گردنت. نالهی مدهوشت را میشنوم. صبح به من میگویی: «از دشتی میگذشتم،پر از برف. کسی، در دوردست، گریه میکرد.»
گاهی واقعن زیبا میشوی. مثل پنجرههای شکستهی یک خانهی متروک، که باد میگذرد از میانش بیآنکه کسی بفهمد.
بیدار میشوی، میایستی. باد را میبینم که شانههایش بر لبهی تیز پنجره از هم دریده است.
در صبح
اثری از : ریستو اهتی محسن عمادی