آمد و گفت: «برو یه جای دیگه چیز بخور، نه از این یکی درخت.»
در خیالم او را دیدم قدمزنان در باغ که خار میچپاند در میوهها. ماهای بالا آمد- درشت و نقرهای. زمین چون ابری تند از برابرش گذشت. پرسیدم: «مرا مرد آفریدی یا کودک؟»
آنچه دیدم، ماری بود که خیز برمیداشت بر زمین، پیچان چنان موجی در باد و آنجا، در زن، شعلهای روشن شد، ناشناختنی، سوزانتر از خورشید.
زهرهایی که سریع عمل میکنند و فرصت نمیکنی از غذا تشکر کنی
اثری از : ریستو اهتی محسن عمادی