نزدیک و نزدیک بود،
بیشتر عطر بود تا نگاه
و چشمی آنهمه دور
چشم او را نگه نمیداشت.
اینهمه تغییر را
که باور میکرد؟
چشمهایش
در گل سرخ صبح
ژرفا یافتند و
شکیبایی آموختند
به دورشان
نخستین خلق و خوها شکل گرفت.
آن پایین
چراغی خاموش شد و روشن شد
مثل لباسها که پوشید و درآورد
تا صفاتش امتداد یافت بر شانههایش
بر پستانها و شکماش
و مکالمه،
هرجا که پوستی یافت
خود را منتشر کرد.
دهانی تازه
از دستهایش، از کشالهی رانش
تنفس آغازید
و جنبش کوچک گرما
بر صورت سرشار کاملی
لبخند زد.
چهره
اثری از : محسن عمادی پنتی ساریتسا