حکایت من، حکایت ابدیت است.
اما تو،
تو دوستم نداری
عاشق ژاکت تازهی سبزت هستی
با او میخوابی.
جوجه خروسمان با کلاه دندانهدارش در راهرو میخوابد.
تو را میبینم که میروی، پشتات دور میشود
بعد خودت و آخر کتات کاملن ناپدید میشوید.
کارِ همیشگی من است!
یک جور مهارت،
استعدادی که دارم:
اکتسابی نیست
نمیشود واردش شد و اگر هستی، راه خروجی نیست.
ولی همیشه برمیگردی.
و من تماشایت میکنم و میچرخم
یک شاهماهی که دمش به چکش ورزشکاری میماند
گذار پرتابش کند در مسیرش،
بیبرو برگرد همیشه پایین میآید
کنار گربهی سفید نر
که سرش گیج میخورد
چشمهایش درد میکنند و از هم فاصله میگیرند.
همانکه شاید
چند پرسش از ابدیت
روحش را آزرده است.
حکایت ابدیت
اثری از : سیرکا تورکا محسن عمادی