وسواسِ پیرزنان را دیدهام
و سوزنهاشان را،
تاریکی
و رطوبت مدالهاشان را.
پنجشنبهای بود بیپدر، یک پنجشنبه فقط.
کسی در آینه نبود.
ماسوره را دیدم
و پشت شفق
ماکیانها را
در ابدیتشان.
خدا خسته بود از اندوه
و نپذیرفت که وجود داشتهباشد.
آن غروب
تنها غروب زندگیام بود.