به نور چراغ میگشایم
کتابی عتیق را
آغشتهی بوی علف، بوی کپک.
ورق میزنم و
صدای باران میآید.
از صفحهای به صفحهای،
نسیمی آرام میگذرد.
صفحه به صفحه
در سراسر میدان جنگ
چنان که قاصدکان
پراکنده بوی پوکهها .
هیاهو. سکوت.
اسبهای بسیار، سرگشته و
مردان بسیار،
بیمرکب.
از میان میلهی مشبک
صداها و بوهای دهاتی.
مویهی پرستوها.
تخم بادیون،
علف،
خشخاش و قاصدک.
اوراق کتاب
نقطهگذاری شده به دود گلولهها،
و دایرهی نورِ ملایمِ چراغ
در میدانی از خون
خرج میشود.
چرا باید کتابی را سرزنش کنم؟
راه دیگری ندارم،
باید آیا
دست چپم را
در دستکش راستم بگذارم؟
اگر هنر نوشتن ابداع نشده بود
هماینک اختراعاش میکردم.