۱
خاطرهی تو
غلاف صدفی بر گوش من
میمکد و نجوا میکند.
۲
به خاطر میآورم:
کوچهی عریض باغهای کینگستون را
که در سه خط
شهر بزرگ را وصف میکردند:
شبی تابستانی بیرون ایستگاه زیرزمینی بارون کورت
آنجا که خط پیکادیلی دماغش را پیش میآورد
از شیار سیاهی در خاک.
۳
در همر اسمیت بنگاهی پیدا کردهام
که با هم توافق داریم
در موضوع ماشین تحریرم.
بیچک و چانه، با لبخند
آن شیئ ظریف را پرت میکنم روی پیشخوان
در آن کلبهی صد ساله
بیچک و چانه، با لبخند
مرد به من سه پوند میدهد.
میداند که زود بر میگردم
میدانم که زود برخواهم گشت.
۴
توتفرنگی، توتفرنگی
بشتابید، بشتابید!
بشتابید ارواح و
بخرید شال و شلوار
امتحان کنید این ساعت مچی را!
در گوشهی یک خیابان
مادری دختر دوازده سالهاش را
به مزایده میگذارد
در گوشهی دیگر کلاشی از چین میگوید
(منظورش تریاک است، یحتمل.)
بشتابید! خدایان،
بشتابید! بلال.
عشق، میفروشیم.
قاتل، میفروشیم.
تراموا بخرید.
این خیابان، این محله، این شهر
به فروش میرود،
اصلن خود وستمینستر آببِی.
قیمت هرچیز، روی پیشانیاش
و من میدانم
که در این چانهبازار
از همهچیزی کمبهاترم.
۵
در تقاطع خیابانها
عضو ارتش رستگاری
از مسیح میگوید، از منجی ما.
جمع اندکی سفیهانه زل میزنند
به ژست کاسبکارانهاش
پسرکی تنباکوی جویدنیاش را تف میکند
بر جعبهای که مرد بر آن ایستاده است.
گناه، خون، صلیب
آراسته به بزاق میجهد
از گلوی سوزناک پیامبر
جمعیت استقبال میکند از هر تفریحی
و وقتی مرد از زایمان سخن میراند
قحبهی همسایه
تمام زایمانهای خود را به خاطر میآورد.
۶
سرانجام، در خط راز!
حالا میدانم پسر روزنامهفروش
در گوش مشتریان
چه نجوا میکرد
وقتی سکه در دستانش میلغزید:
این اسم اسبیه که امروز عصر
مسابقه رو میبره!
۷
بسیارند کسانی که نفرین میکنند
تو را و نامت را
من اما، تقدیسات میکنم:
من بودی تو سراسر: شعر و گرسنگی و عشق.
آموختیام
که چهرههای زشت
زیبا میشوند
وقتی از نزدیک
تماشایشان میکنیم.