یک شهر.
یک کوچه.
یک گدا.
یک فاحشه.
سیاه.
خیس.
این دهان بوگندو!
این گیسوان کمپشت!
این صدای ودکازده!
فلاکت!
آه!
بعد تو میآیی، خاموش.
آن دهان را میبوسی.
دست بر آن گیسوان مینهی.
میروی، خاموش.
صدا خاموش میشود.
نگاه مشکوک میمیرد.
ولی من فریاد میزنم:
برای چه آخر؟
فردا دوباره همین، روز از نو.
اما اینطور نیست.
خاطرهات زندگی میکند
نگاه مسیحاییات
سکوت مسیحاییات
در تمامی ما که نوازشمان کردی
در تمامی ما که بوسیدهای،
برادر کوچک.