میگویی : «یه چیزی بخون!»
گفتنش آسان است.
اصرار میکنی: «یه قصه بگو!»
حکم دادن آسان است.
آواز که میخوانی
همهی روحت را در آن پرواز میدهی
قصه که میگویی
همهی جانت را در آن به جنبش در میآوری:
آنکه دل ندارد، آوازی نخواهد داشت
هرکه سر ندارد، قصهای.
حالا چطور قصه بگویم؟
چطور بخوانم؟
میخواهم از گذشتههای دور بگویم
میخواهم کسانی را آواز کنم
که در گذشتهاند.
بچه که بودم
پیرمردان آوازهای مرا میخواندند
کلمات من بر زبانشان بود:
از آنها میگفتند و پنهانش میکردند در کیسهای
با طنابی از پوست درختان
آن را میبستند و در حفرهای نهانش میکردند
در ساز گوسلی
و گوسلی را در اختفای حفرهای بر تنهی درخت لیمویی
در اعماق جنگل.
باید راهش را بدانی
تا پیدایش کنی.
پس بنوش تا راهش را بیابی
که شراب روحت را رها میکند
قفل زبانت را برمیدارد.