دو ساعت گذشته است اکنون
و از گلویم همچنان جاری است خون
شب بهاری به جوانه زدن، درختانش به آرام نفس کشیدن
به دور از مردم
در میان این همه، اینجا رستنگاه بهار است
جایی که رهروان
صدها میلیون جان ارزانی کردهاند
و بوداهای بسیاری به نیروانا پیوستهاند
من عزمم را جزم کردهام، جزم کردهام
که هر وقت که شد بمیرم
امشب به دور از چشم هر نفسی
هدایت شده با دستان خودم
لیک باز هر بار
که خونِ تازهٔ ولرم فواره میزند
من میهراسم از آن،
سپید…
موهوم…
شب
اثری از : کامیار محسنین کنجی میازاوا