رفتند
به میان بوتهها و برگها.
سپاس پرتو خورشید را
که در آنها میخلید
چون آینههایی کوچک
که نشانهشان میکرد
به دام افتاده،خموشانه میخندیدند
تا نسیم به عاریه صدایی نباتیشان بخشید
در چشمهای هم نگاه میکردند
و زیر لب
کلمات بیمعنا را نجوا میکردند.
نشنیدند آنها
اخطار پایان زنگ تفریح را .
*
مجنون انگشت اشاره بر بازوی لیلی کشید
با خود گفت:
دستش،تکیهداده به شاخهها
پرندهای است سفید
که هیچکس را هراسان نمیکند.