اندیشیدم، چون چشمانم را با گوشه پیشبندم پاک کردم:
پنه لوپی هم چنین کرد.
و بیش از یک مرتبه: نمیتوانی تمام روز رشته کنی
و در طول شب همه را پنبه کنی؛
دستهایت خسته میشود، پشت گردنت میگیرد؛
و رو به سحر، وقتی میپنداری که دیگر نوری در کار نخواهد بود،
و شوهرت رفته است، و کجایش را سالهاست که نمیدانی،
ناگهان به گریه میافتی؛
راستش کار دیگری هم نیست که بکنی.
و اندیشیدم، چون چشمانم را با گوشه پیشبندم پاک کردم:
این فعلیست قدیم، اصیل، باستانی،
در عالیترین سنت، کلاسیک، یونانی؛
اولیس هم چنین کرد.
اما تنها به فعلی بسنده کرد – فعلی که برای جماعت گرد آمده
دلالت میکرد او هیجانزدهتر از آنست که چیزی بگوید.
او از پنه لوپی آموخته بود…
از پنه لوپی که به راستی گریسته بود.