و فکر میکنی خود عشق،
با زندگی توی این خونه زشت،
میتونه خیلی بمونه؟
همدیگه رو میبینیم، جدا میشیم؛
حرفهامون همهش از اینجاها، از حالاها،
درست مثل رفتارمون؛ توی هیچ کردارمون
نه آیندهای، نه گذشتهای؛
زیر لوای اون قرار مزورانه و ناگفتهمون،
من که میدونم این آخری تو رو با کی دیدم،
ولی هیچی نمیگم؛ و تو هم میدونی
ساعت شیش و ربع پهلوی کی میرم –
با عشق هم میشه اینجوری تا کرد؟
میدونم، ولی اصرار نمیکنم،
وقتی با اون درایت و پنهان کاری، حالا نه به اندازه کافی،
تو چه ساعتی چشم به مچت میندازی.
نه التماس وحشیانه، نه پند مهربانانه
این ساعت رو بیارزش نمیکنه، اون شراب رو ولش نمیکنه –
با این وجود، اگه کتابی که برداشته بودی رو زمین انداختی
تا نگاهت با نگاه به ساعت دوختهم تلاقی کنه –
به من بگو، مگه عشق اینجوری هم میمونه؟
حتی دلخسته و آزرده
که اجاره نامهای به این طول و تفصیل، به این سفت و سختی رو امضاء کرده
میتونه که زیرش بزنه. زیر اون قراداد ذلیل مرده.