میبینم خونش را بر گل سرخ
و در ستارگان، شکوه چشمانش را،
میدرخشد بدنش در میان برفهای ابدی،
میچکد اشکهایش از آسمانها.
در هر گلی میبینم صورتش را؛
تندر و نغمه پرندگان، همه صدای او-
و حک شده به قدرتش
صخرهها، کلماتی دست نبشته او.
پاهایش فرسوده تمام گذرها را،
به خروش میآورد قلب پر توانش دریای همیشه توفنده را،
تاج خارش تمام خارها را به هم بافته،
صلیبش، تمام درختها.