یه بار از یه ساختمون بزرگ بزرگ
وقتی من کوچیک کوچیک بودم
آدمای عجیب پشت پنجره
بهم لبخند میزدن و صدام میکردن
و توی باغچههای کوچیک جفت هم
اون مردای خوش اخلاق بیل میزدن،
«آقا، میشه دست بکشیم به موهای این دختر کوچولو!»
میدونی که سرخ سرخ بود موهام
گلهای ستارهای رنگارنگ میبریدن برام
با قیچیهای خیلی تیز و تمیزشون
انگور میآوردن و گلابی و آلو برام
و کیکای قشنگ که بخورم
و از اونور تمام پنجرهها
بی خیال اینکه کجا میریم
شادترینِ چشما دنبالم میکردن
ازم تعریف میکردن
هزارتا پنجره
همهشون جلوشون میله
و پشت هر پنجره
وقتی که بر میگشتیم شهر
چسبونده بودن اون آدمای عجیب
صورتشون رو با اون همه لطافت
میگفتن: «بازم بیا پیشمون، دختر کوچولو!»
و من بهشون جواب میدادم: «شما بیاین دیدن من!»