چرا فقط با تو میتوانم به شعری وارد شوم؟
پیر شدهام آیا؟
چه بلایی بر سرم آمدهاست، خدایا؟
با طعمی تلخ در دهان
طعم نان روزانه.
بیش از یک انسان توقع دارم
که بدانم یا کاری کنم؟
راه گور را جستجو میکنم؟
یا معبر گهواره را؟
زمانی برای ظهور میجویم یا فرصتی برای وداع؟
حالا که پس از سالها
آنقدر نزدیکی که فقط کافیاست
دستم را به سویت دراز کنم
آنقدر نزدیک
که فقط با کودکان میتوان چنین بود.
از سر قدرت است یا ضعف؟
یا از ابتذال جهان است
که به مقصدی جز من روانهاست؟
اما من همینام
و جهان نیز همان که بود،
که هیچ آرامشی در آن نمییابم.
عاشقی
بخت رنجکشیدن است.
بخت تحمل خطر
چون قماربازی که شکست میخورد.
و نه برآوردن مخفیگاهی بر زمین
که صدای هیچ گریهای به آن نمیرسد.