آناکارنینا در راه ایستگاه قطار
برگرد! به کوچه کناری برو
بین مردم در ایستگاه
صدای مرا نمیشنوی! برگرد
ترمزها، صداها…
برگرد!!
کتاب از دستش میافتد
آهسته صدا کردم؟
آیا این رحمت است؟
بیش از سرنوشت ما نیست؟
کتاب را برمیدارد، چشمانش را میبندد
روی آن خم
و در کاغذها گم میشود
صدای مرا نشنید.