هرگز فراموشتان نمیکنم
دوشیزگان و زنان زودگذر
که به یک نظر تماشایتان کردم
در میان انبوه جمعیت،
یا در بازار، یا در پیچ و خم مترو
یا از پنجرهی ماشینها
چون رعد و برق تابستانی،
پیشگویی هوایی مطبوع.
مثل چشماندازی آراسته به انعکاس در دریاچهای.
مثل شبحی در آینه،
در پیوند میان هرچه هست و هرچه فقط پیش آمدهاست
در یک مجلس رقص
وقتی ارکستر خاموش میشود
وقتی صبح شمعهایش را میچیند
شمعهایی که هنوز روشن نشدهاند
در پنجرهها
هرگز فراموشتان نمیکنم،
سرچشمههای ناب سرخوشی.
من هم زندگی کردهام.
سپاس برای چشمهای غزالتان
سپاس برای لبهایی که مال من نیستند
و سپاس انگشتهای آفتابسوختهای را
که نوازشگرانه به ماهی نقرهای میرسند
تو را
بانوی کوچک آنتیلهای
شاید بیش از همه به یاد میآورم
تو را که فقط یک بار دیدم
در حال روزنامه فروشی
خیره خیره نگاهت کردم
گیج و مات
نفسم را حبس کرده بودم تا نترسانمت
برای لحطهای خیال کردم که اگر با تو میرفتم
با هم جهان را تغییر میدادیم.
هرگز فراموشت نمیکنم
آن پرش وحشتزدهی پلکها را
نزاع بیهمتای سرها
و لانهی پرندگان را در یک کف دست.
عبور میکنم از چهرهها، در حافظهی حقیقیام
چهرههایی که بینامند،
تغییر نمیکنند و مرموزند
و نیز یک گل سرخ
در گیسوانی
سیاه.