چون اضطراب هر کس از آن خود اوست،
ما بارها سهم خود را زندگی می کنیم،
کودکی ترکه ای،
لرزان چسبیده به مادرت،
انگار که سیاه شده آسمان ظهر،
می خواستی دوباره پا بگذاری به وجود او.
فایده ای ندارد، چون هوا مسموم شده.
ز صافی گذر کرده تا تو را بیابد از میان پنجره های بسته،
در خانه خاموشت با آن دیوارهای ضخیم،
که زمانی شاد بود با آوازت، با خنده شرماگین ات.
قرن ها گذشته است، خاکستر سخت شده است
تا محبوس کند آن اندام های ظریف را تا ابد.
بدینگونه است که تو با ما می مانی، قالب پیچ در پیچ گچی،
رنج بی پایان، شاهد سهمناک
که چه اندازه ارزش دارد دانه های غرورمان برای خدایان،
هیچ چیز باقی نمانده از خواهر دور افتاده ات،
دختری هلندی محبوس در چار دیواری
که می نوشت از جوانی بی فرداهایش.
خاکستر خاموشش را باد پراکنده،
عمر کوتاهش در دفتری مچاله بسته شده،
هیچ چیز باقی نمی ماند از دختر محصل هیروشیمایی،
شبحی نقش بسته بر دیوار از نور هزار خورشید،
قربانی پیشگاه ترس.
ای قدرتمندان زمین، اربابان سم های جدید،
نگهبانان غمگین آخرین تندر،
شکنجه هایی که آسمان نازل می کند بر سرمان کافیست.
پیش از آنکه انگشت خود را بفشارید، درنگ کنید، فکری کنید.