این اتاق فرو می پاشد
از درونش، تَرَک می زند
بر دیوارهای خودش
در جستجوی فضا، نور،
هوای باز.
تخت بلند می شود
از کابوس هایش.
از گوشه های تاریک، صندلی ها
بر می خیزند تا به ابرها بر خورند.
این است جا و وقتِ
زنده بودن؛
وقتی اثاثیه روزمره زندگیمان
می جنبند، وقتی ناشدنی از راه می رسد.
قوری ها و تابه ها به هم می خورند
در ضیافت، با سر و صدا می گذرند
از سر جماعت سیرها، پیازها و چاشنی ها،
به دور هواکش سقف پرواز می کنند.
هیچکس به دنبال در نمی گردد.
در میان این همه هیجان
من مانده ام کجا
جا گذاشته ام پاهایم را، و چرا
دست هایم بیرون کف می زنند.