به کجا؟

به کجا؟


حالا به کجا؟ همچون شمایل ازلی ویرانی من

این شبح ایستاده در اندرون من

این سپر زنگار می گیرد، تلخ می شود خاک

به زیر افکار دو پهلوی من.

آی، چون منم شمشیر هر چه بی عدالتی،

از دستانم که درازند به هنگام خواب

سر بر می آورند گناه ها به سان افعی های بیصدا

و فوران می کنند از انگشتانم به سان ترانه ها.

و هر چه لمس می کنم، پوشیده می شود از اشک،

به سان شبنم، تنها پر از نمک،

پس نه با مشتم، که با تمام خاک،

می کوبم بر سینه ام که خطاهایش هرگز بخشیده نمی شود.

آی، به واقع چگونه می توان بخشید،

آن زمان که از یاد برده اند آدم ها

با صدایشان سخن می گویند به زبان خدا.

و گام که می گذارم به هر کجا،

آخرین سنگ ترک می خورد به زیر پا،

و فراسویش تاریکیست تنها.

و من همچون نخستین آدمم بعد از سیل

که رفته است به راه خطا.

پس بر فراز سرم،

هیچ نوری نیست،

بر کف دستم، هیچ خطی نیست،

انگار آن خطوطی که یکدیگر را قطع می کردند،

محو شده اند،

شکاف ها جایگزینشان شده اند.

و من روح اندوهم که از بدن های بیجان گذر می کنم،

و من تنها هستم، و ایستادگی بیهوده خاک.

آی، که اگر برای یک لحظه،

می شد لیوانی تعارفم کنند

پر از آب زلال،

اگر می شد این نفرین به دور باشد،

و دلم دل باشد، نه زخم،

و حتی راه هلاک هم مقدس باشد،

و بهشت چون پلکی خاکی روی مرا نپوشاند،

و حتی وقتی از برفی که رویم را می پوشاند،

نشانی نباشد،

در تاریکی، در پی حک کردن صداهایی باشد

با اشک هایش،

درست مثل یک شبح،

شبح خسته ای که انسان را گم کرده است.

درباره‌ی کامیار محسنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.