پاهای سپید روز با گام هایی خاموش می آیند.
می آیند و بیدارشان می کنند.
پس آنان چشمان خواب آلوده اشان را می گشایند،
پس می گشایندشان و می گردند
به دنبال آنچه در خواب گم کرده اند.
هر کدام به دنبال خواهرشان می گردند.
پس در آفتاب به هم می پیوندند.
پس هیچ چیز گم نمی شود.
هیچ چیز تنها نمی ماند.
هیچ چیز جا نمی ماند.
تو بگشای دریاچه چشمانت را به روی من،
تا بتوانم به آسمانت بنگرم،
به پرندگان سپیدت،
تا بتوانم به ندای قهوه ای چشمانت گوش کنم.
ندایی که تو بیدارش می کنی،
ندایی که تو سر می دهی،
و طنینش بر لبان من می شکوفد.
و دهانم از عطر شیرین گل ها پر می شود.
این نور درخشان تر است از آن آتش.
ظهر پایدارتر است و روز ابدی
که تو در گنبدش گام بر می داری.
تو به گل ها عطرشان را می بخشایی.
تو در دستانشان وزن های کامل سپید می ریزی.
تو با آتش گرمت، آتش کلمات را شعله ور می کنی
و بامدادان، نور عشق توست که بر موهای من می تابد.
بر موهایی که هر شب با آن رویم را می پوشانی،
تا چنان بخوابم که انگار در اندام تو خوابیده ام،
که انگار دیگر 1 وجود ندارد،
که فقط تو هستی.
فقط تو در گنبد آبی روز گام بر می داری.
نوری که در تمام اندامت می درخشد،
در اندام من، در تمام استخوان هایم، جریان می یابد.
و من دیگر وجود ندارم.
و تنها تو هستی.
چون تویی زبان من در دهان من.